تو یکی از این اتاقای تاریک ذهنت یه خودی نشسته که نمی خوای بدونی هست وقتی خوابی میاد بیرون آروم از پشت پلکت نگاه می کنه با دقت به جسم خوابیده ات جنس بدنش از سایه ست رو گردنبندش یه تیکه شکسته آینه ست در حال تابیدن تا یه کمی نزدیک میشه بهت می زنی غلت انگار داری روتو می کنی به سمت تاریک تر همه تو این قضیه ان یه خودی تو ذهن بقیه ان انتخاب می کنن ببیننت یا که نه ولی من تو تاریکی نشستم خیره به آینه تو دستم از تیرگی سایه ها تنم سرد تصویرم هم محو نشستم منتظرتم سایه ها رو سیاهن آینه ها مکمل هم آینه مو میگیرم می زنم تنها به دل شب که تو تاریکی وجودم بشه حل این آینه همسنگر من تو این مبارزه ست تصویرم معجون زهرآگین حس و حادثه ست این آینه ست که می زنم به استنادش حرف مهم ترین خلق انسان بعد از اختراع چرخ با کلید این کلمه ها وا میشن قفلا ذهن بزرگ می خواد تصمیم کبری بین این همه رفیق و غریب و گمراه ذهنتو پیدا کن تو اجتماع خودها