مرگ من روزی فرا خواهد رسید در بهاری روشن از امواج نور در زمستان غبار آلود و دور یا خزانی خالی از فریاد و شور مرگ من روزی فرا خواهد رسید روزی از این تلخ و شیرین روزها ... روز پوچی همچو روزان دگر سایه ای ز امروزها، دیروز ها دیدگانم همچو دالان های تار گونه هایم همچو مرمر های سرد ناگهان خوابی مرا خواهد ربود من تهی خواهم شد از فریاد درد خاک میخواند مرا هر دم به خویش می رسند از ره که در خاکم نهند آه شاید عاشقانم نیمه شب گل به روی گور غمناکم نهند ... می رهم از خویش و میمانم ز خویش هرچه بر جا مانده ویران میشود روح من چون بادبان قایقی در افق ها دور و پنهان میشود می شتابند از پی هم بی شکیب روزها و هفته ها و ماه ها ... چشم تو در انتظار نامه ای خیره میماند به چشم راه ها ... لیک دیگر پیکر سرد مرا می فشارد خاک دامنگیر خاک بی تو دور از ضربه های قلب تو قلب من می پوسد آنجا زیر خاک ... بعد ها نام مرا باران و باد نرم میشویند از رخسار سنگ گور من گمنام میماند به راه . فارغ از افسانه های نام و ننگ