من از سحر می اومدم تا به سپیده برسم به جاده ای که لحظه ها به اون رسیده برسم وسوسه یار من نبود خستگی کار من نبود به جز صدای عاشقم تو کوله بار من نبود مثل چراغی از عطش از ته شب می اومدم تا برسم به ذات نور همیشه سوسو می زدم مثل هوای مزرعه مثل حقیقت مثل خاک پر از صفای لحظه ها یه چشمه مونده ام پاک پاک هااااااا کدوم سراب راهمو بست مناعت منو شکست که روی آیینه ی من غبار وسوسه نشست دعوت وسوسه رسید یه ظهر بی سایه و داغ من همه ی تنم عطش اون همه سایه های باغ یه لحظه خواب و بعد از اون نه باغی بود و سایه ای من و کویر برهوت نه آبی و نه واهه ای حالا پس از اون همه سال هنوز میپرسم از خودم سراب خالی بود یا من خواستم و وسوسه شدم هااااااا من می تونستم با عطش تا ظهر گرما بسازم حاصل عمری که گذشت عآطل و باطل نبازم من میتونستم ببرم اگه میخواستم هنوزم نه اینکه با نام بهشت تو این جهنم بسوزم یه لحظه خواب و بعد از اون نه باغی بود و سایه ای من و کویر برهوت نه آبی و نه واهه ای حالا پس از اون همه سال هنوز میپرسم از خودم سراب خالی بود یا من خواستم و وسوسه شدم هااااااا