یه روزی وقتی که کوه قهوه ای چشماشو به روی دنیا وا می کرد وقتی که شب سیاه صبح خاکستری رو صدا می کرد وقتی که روز خودشو تو رگ شب رها می کرد یه مسافر غریب، دل به دریا زد و از جاده گذشت شهرتنهایی رو زیر پا گذاشت همه پنجره های بسته رو به روی روشنی روز وا گذاشت رفت و رفت تا که رسید به شهر عشق اما دید که آدما سنگی شدن همه رنگین کمونا اسیر بیرنگی شدن دل سپرد و تن سپرد و جون سپرد اما هیشکی به سراغش نیومد هرچی خوبی کرد جوابش بدی بود هیچ دلی با خوبی آشنا نبود دیگه اون مسافر شهر بدی دل نداشت تا که به دریا بزنه خسته بود حسی نداشت تا که پلی روی شهر آرزوها بزنه یه روزی وقتی که کوه قهوه ای چشماشو به روی دنیا وا می کرد وقتی که صبح سفید، خودشو تو رگ شب رها می کرد اون مسافر زد و از جاده گذشت چشماشو به روی عشق بست و گریخت رو به سوی شهر تنهایی گذاشت آدمای سنگی رو با بدی هاشون جا گذاشت واسه ی رسیدن به آدما دیگه دست و پا نکرد رفت و پشت سرشو نگاه نکرد